بسیاری در دهه 1950 بر این باور بودند که یونگ یک فرویدی» است. هرچند او در سال 1909 توسط فروید برای بازدید از دانشگاه کلارک دعوت شد، اما با این حال نباید او را تنها یک روانشناس یا روانکاو توصیف کرد. امروزه شما در امریکا بسیاری از کتابها را درباره یونگ در کتابفروشیها خواهید یافت که حتی از کتابهای مربوط به فروید نیز بسیار بیشتر است. زیرا ایدههای او اکنون بسیار در افواه عمومی رایج و متداول گشته است. اما یک مشکل وجود دارد و آن این که فهم و درک آثار یونگ، دشوارتر از فهم و درک آثار فروید است. غالبا این نکته که یونگ- بویژه در 25 سال پایانی عمر خود- بیشتر معطوف مسائل مربوط به دینشناسی» و اسطورهشناسی» بوده است مورد غفلت واقع میشود. هرچند خود یونگ معتقد بود که این موضوعات بسیار بیش از روانشناسی حائز اهمیت هستند. دیدگاه یونگ به مساله بسیار مهم ادیان و اسطورهها، از منظر روانشناسی اهمیت بسیاری دارد. مقاله زیر با رویه توصیفی- تحلیلی به این مسائل پرداخته است. تمامی پانوشتهای مقاله در دفتر رومه موجود است.
کارل گوستاو یونگ در 26 جولای 75م در کسویل (Kesswill) سوئیس متولد شد. پدر او یوهان پل یونگ در کلیسای سوئیس کشیش بود و مادر او امیلی یونگ دختر یک وزیربود. هرچند یونگ در سراسر عمر خود با ایدههای دینی سروکار داشت، اما نهایتا مناسک و آداب مسیحی امثال پدرش را رد کرد. او در یازده سالگی به مدرسه ژیمنازیوم در شهر بازل» سوئیس رفت و از دانشگاه بازل مدرک پزشکی اخذ کرد.
علائق او در آغاز بین علوم انسانی (تاریخ و فلسفه) و علوم (علوم طبیعی و باستانشناسی) در نوسان بودند. از آنجایی که خانواده او از اقشار کم درآمد بودند او سرانجام تصمیم گرفت که علوم انسانی را- به خاطر وجود فرصتهای شغلی کمتر- رها کند. او به باستانشناسی روی آورد اما شهربازل، دانشکدهای برای این رشته نداشت. در نهایت یونگ تصمیم گرفت که به پزشکی بپردازد زیرا این کار درآمد بیشتری را برای او به همراه داشت و همین امر سرانجام عاملی شد تا او به سوی مباحث روانشناسی- بویژه روانشناسی دین و اسطوره- متمایل شود.
کارل گوستاو یونگ، نیز همچون فروید منشأ اسطوره را در اعماق ذهن آدمی و بخصوص در عرصه ناخودآگاه جستجو کرده است. وی در سایه روان شناسی اعماق، درونمایههای ناخودآگاه را پیکاوی کرده و میگوید: عرصه خودآگاه ذهن آدمی همچون جزیرهای است بسیار کوچک در اقیانوسی از ناخودآگاهی.» به گفته او جهان ناخودآگاه از دو بخش اصلی تشکیل یافته است: یکی ناخودآگاه فردی که صحنه بروز و ظهور انگیزهها، امیال و زیستمایههای درونی آدمی است و دیگری ناخودآگاه جمعی که ریشه در تاریخ نوع بشر دارد و چیزی نیست، جز تجربههای گذشتگان که در پردهای از ابهام فرو رفته و از خاطرهها محو شده است. در حقیقت این سرنمونهای (archetype) فراموش شده تاریخ - هر چند وقت یکبار- در صحنه فرهنگ در لباسهایی مبدل- همچون اسطورهها- پدیدار میشوند. این سرنمونها یا صورتهای اصیل را نمیتوان بوضوح در فعالیتهای فرهنگی آدمی مشاهده کرد، بلکه به صورتی تمثیلی و استعاری در رفتار، گفتار و حالات افراد جامعه- در قالب اسطوره و یا اشکال دیگر ادبیات- متجلی میشود.
یونگ در یک سخنرانی در سال 1922 اعلام کرد که اسطورهها و به طور کلی تمامی آثار ادبی و هنری مانند موجوداتی زنده در متن فرهنگ رشد میکنند و شکوفا میشوند. در واقع بنیادها و نهادهای اسطورهای در طی تاریخ، در نمادها و باورهای گوناگون آدمی درهم تنیدهاند و بدیهی است که استوارترین این بنیادها، اسطوره وحدت جهان و انسان است. در بینش اساطیری میان این دو هیچگونه جدایی و بیگانگی وجود ندارد. آنها در وجود» با هم یگانهاند، اما در کرد» از یکدیگر جدا هستند و در واقع به همین علت است که در تفکر اسطورهای، عرفانی انسان را عالم صغیر- جهانی که بر اساس ناخودآگاه بنا شده است- مینامند. یونگ ناخودآگاه را از تنگنای انگارههای فرویدی رها ساخت و آن را در شناخت روان آدمی و در پیوند با جهان خارج قرار داد. فروید ناخودآگاه را برآمده از خودآگاه و وابسته به آن میدانست، اما یونگ بر آن بود که بنیان روان آدمی را ناخودآگاه میسازد. در این راستا یونگ ناخودآگاه را به سه بخش تقسیم کرد:
1. عرصه ناخودآگاه در دسترس.
2. عرصه ناخودآگاه که با اندیشه قابل دستیابی است.
3. هسته ناخودآگاهی که دسترسی ناپذیر است.
ناخودآگاهی جمعی» مهمترین دستاورد یونگ در عرصه روان شناسی اعماق بهشمار میآید. او ناخودآگاه جمعی را اقیانوسی ژرف میشمارد که خودآگاهی بر فراز آن به زورقی ناچیز میماند. او در یکی از سخنرانیهای خود میگوید:
اصطلاح ناخودآگاه را به منظور پژوهش- و با علم به این که به جای آن میتوانستم واژه خدا» را به کار گیرم- ابداع کردم و در آنجایی که به زبان اساطیر سخن میگویم، مانا، خدا و ناخودآگاهی با هم مترادفاند، زیرا که از دو مفهوم اولی، یعنی مانا و خدا، همان قدر بیخبریم که از معنای آخری.»
یونگ معتقد است که برجستهترین ویژگی ناخودآگاه جمعی آن است که نهانگاه نگارهها و نمادهایی شگفت است که وی آنها را سرنمون، صورت ازلی و یا صورت نوعی نامیده است.
آرکهتیپ از واژه یونانی آرخهتوپوس (arkhetupos) به معنای نمونه کهن و ازلی گرفته شده و در فرهنگ غرب کارنامهای پربار دارد. فیلون اسکندرانی آن را صورت الهی» خوانده است و در رساله هرمسی، خداوند نور آرکهتیپی» نام گرفته است. جان لاک در فلسفه خویش از آرکهتیپ یاد کرده و آن را منظومهای از نگارههای ذهنی ساده (ایده) شمرده است که روان آدمی آنها را گردآوری میکند. اما هرکدام از آنها در واقع چیزی را دربر دارد که میتوان آن را نمونه کهن نامید. در واقع نمونههای کهن یونگ همان نگارههای ازلیای هستند که در نهاد آدمی با تار و پود وی درآمیختهاند.
یونگ میگوید:
زبان ناخودآگاه، زبان نمادهاست. ناخودآگاه بیپرده و با ما سخن نمیگوید، بلکه همواره در جامهای از رمز و راز و در پوششی از نماد پنهان میشود. ناخودآگاه به زبان رویا و اسطوره با ما سخن میگوید.
او زادگاه اسطوره و رویا را در درون ناخودآگاه میداند. وی رویای جمعی را اسطوره مینامد که در طی تاریخ، اقوام و ملل آن را دیده و به زبان تمثیل و نماد باز گفتهاند. در حقیقت ناخودآگاه جمعی همان عاملی است که نمادهای جمعی را پدید میآورد. از سوی دیگر در گستره فرهنگ نمادهای جمعی، ژرفترین لایههای ناخودآگاه را آشکار میسازد. این نمادها کالبدهایی را تشکیل میدهند که کهنترین نمونهها در نهادشان شکل میگیرد و سپس پدیدار میشود.
ایدهها و عقاید دینی نقش مهمی در آثار یونگ- بویژه در دوره متاخر- ایفا میکنند. او در ابتدا موضوع دین را مانند یک دانشمند تجربی- و نه یک فیلسوف- در نظر میگیرد و به این وسیله میخواهد بگوید که دین واقعیت روانشناسانه» است. یونگ از مفهوم امرمینوی» (muminous) برای تشریح آن چه که از دین مراد دارد استفاده میکند و این مفهومی است که رُدلف اتو» ابداع کرده است. امر مینوی همان رازی است که عقاید انسانی را دربر میگیرد. سپس یونگ معطوف بحث از محتوای رویاها میشود و عقیده دارد که مطالعه رویاها به ما فرصتی برای بررسی تعت و عقیدههای شخصی میدهد، اما بلافاصله توضیح میدهد که رویکرد او در این موضوع با فروید متفاوت است. فروید بین معانی سطحی و عمیق رویاها تفاوت قائل میشود در حالی که یونگ معتقد است، دلیلی ندارد که رویاها را امری فریبنده تلقی کنیم. همچنین یونگ میگوید زمانی که رویای ما محتوای مذهبی دارد دلیلی ندارد که آن را جدی بگیریم. همچنین او به نقش روح و جسم در اشکال رویاها اهمیت میدهد و میپندارد که آنها به ناخودآگاه ما چارچوب میدهند.
یونگ معتقد است، دین یک رابطه درونی با عالیترین و نیرومندترین ارزشها- خواه مثبت یا منفی- است. این رابطه میتواند ارادی یا غیر ارادی باشد. این واقعیت روانشناسانهای است که نیرومندترین تاثیر را در عملکرد ما دارد، زیرا همواره عامل روانی شدیدی وارد میدان میشود تا آن را خدا بنامیم.
به نظر اتو احساسهای مینوی با احساسهای طبیعی از قبیل احساس زیبایی یا امر عالی تفاوت دارد. احساسهای مینوی، هرچند با احساسهای طبیعی شباهت دارند، ولی در واقع یگانه و منحصر به فردند. آنها از احساسهای طبیعی به وجود نمیآیند، بلکه از احساس امری مینوی نشأت میگیرند که ماهیت آن از طریق حالات عاطفی نمایان میگردد. از این رو، احساسهای مینوی معرفت بخشاند. آنها شاید به این معنا معرفتبخش باشند که به واقعیتی مینوی و عینیای اشاره دارند که مواجهه با آن از طریق تجارب مینوی، مفهوم امر مینوی را پدید میآورد. در چنین موردی مفهوم امر مینوی مفهومی پسینی و متاخر است؛ به این معنا که از تجربه واقعیتی عینی و مینوی به وجود آمده است. از سوی دیگر، احساسهای مینوی به این معنا ادراکی و معرفت بخشاند که آنها نیز منشأ مفهوم امر مینوی میباشند و در عین حال واقعیت عینی و مینوی را که این مفهوم بر آن اطلاق میشود، نمایان میسازد. در این حالت مفهوم امر مینوی مفهومی پیشینی و ماتقدم است. اتو برپایه هر دو تفسیر مدعی است احساسهای مینوی واقعیت عینی و مینویای را، که او از آن به شیءفی نفسه (نومن) تعبیر میکند، نمایان میسازند. به نظر او عنصر غیر عقلانی امر مینوی در کانون ایده امر قدسی قرار دارد و گوهر همه ادیان است. همچنین مبنای مشترک خود آگاهی دینی است که از ژرفترین بنیان شناخت که نفس واجد آن است نشأت میگیرد.»
هرچند دغدغه اصلی اتو از جدا سازی عنصر غیر عقلانی از امر مینوی و تلقی آن عنصر به عنوان هسته مفهوم امر قدسی، فراهم آوردن تحلیلی پدیدار شناسانه از ساختار خودآگاهی دینی است، ولی در همان حال عنصری را که مقوم مبنای مشترک یا گوهر همه ادیان است، نشان میدهد. این موضوع لوازم مهمی برای مطالعه ادیان دارد و تاثیر او بر افرادی که به تکثر دینی توجه دارند، حائز اهمیت بوده است. به عنوان نمونه تصور و برداشت تیلیش از دین و رویکرد سنخ شناسانه و پویای وی به دین پژوهی تا حدود زیادی مرهون تحلیل پدیدار شناسانه اتو است. با این همه به زعم اتو، مفهوم امر قدسی مبنای مشترک یا گوهر دین است. لذا او را به عنوان نماینده برجسته رویکرد گوهر گرایان به تکثر دینی معرفی میکنند.
کارل گوستاو یونگ بر خلاف فروید نگرش مثبتی درباره دین اتخاذ میکند و اعتقادش را با صراحت این گونه بیان میکند که دین عنصر طبیعی زندگی انسان است و برای سلامت روحی انسان ضروری است. او ادعا میکند که:
در میان بیماران من در نیمه دوم زندگیام- به عبارت دیگر در طول بیش از 35 سال- حتی یک نفر نبوده است که مساله و مشکل او در نهایت جستجوی نوعی نگرش دینی در باب زندگی نبوده باشد. با جرات میتوان گفت که همه آنها احساس بدی داشتند برای این که از تعالیمی که در ادیان زنده هر عصر به پیروان خود دادهاند، بیبهره مانده بودند و هریک از آنها که نگرش دینی خود را دوباره به دست نیاورد واقعا شفا نیافته است.
زیگموند فروید منشأ اسطوره را در اعماق ذهن آدمی و بخصوص در عرصه ناخودآگاه جستحو میکند.
فروید و یونگ هر دو نظریه طبیعتگرایانهای در باب دین دارند، ولی تفاوت آنها در این است که یونگ نگرش الحادی فروید را نمیپذیرد و در عوض ترجیح میدهد صورتی از لاادریگری را تایید کند که مساله ماهیت واقعیت مطلق را بیپاسخ رها میکند و ارزیابی مثبتتری نسبت به ارزش دین اتخاذ میکند.
یونگ مدعی است انسان همواره به کمک دین نیازمند بودهاست و این موضوعی است که روانشناسان فرویدی نادیده انگاشتند. کمک دین به این ترتیب است که ناخودآگاه روان آدمی را به مرتبه آگاهی میرساند و سپس انسان را آزاد میگذارد تا به بهترین وجه ممکن بر آن فائق آید. به نظر یونگ آزاد گذاشتن ناخودآگاه نظیر رها کردن گله وحشیان است. به همین دلیل بشر اعمال دینی را بسط میدهد تا در مقابل این تهدید مجهز شود و باز به همین دلیل است که ادیان در التیام بخشیدن به بیماریهای روانی مفید واقع میشوند، این مطلب خصوصا در مورد دو دین بزرگ مسیحیت و بودیسم صادق است. یونگ معتقد است روان درمانگر اغلب مجبور است مثل یک کشیش عمل کند و مسائلی را که کاملا به حوزه عالمان الهیات تعلق دارند، بررسی کند. به اعتقاد او رواندرمانگر نمیتواند این مسائل را نادیده بگیرد و با این امید به کار ادامه دهد که قوای شفابخش از اعماق روانی سر برمیآورند که در قوای مخرب تولید میکرد.
یونگ از روان آدمی به عنوان یکی از نهانترین و اسرار آمیزترین ساحتهای تجربه بشر تعبیر میکند.» و در اعماق روان، ناحیهای است که وی آن را ناخودآگاه جمعی میخواند. این ناحیه الگوهای آرمانی کاملی را در بر دارد که میتوانند موجود مستقلی را فرض کنند و به عنوان راهنمایان معنوی در حیات بشر خدمت کنند. انسان مذهبی میگوید هدایت او از جانب خدا است؛ اما یونگ با توجه به وضعیت اکثر بیمارانش از استناد به این موضوع احتراز جست و در عوض از آگاهی نفس به زندگی خودانگیختهاش سخن به میان آورد. این نمونههای آرمانی باعث تبدیل نیروهای ویرانگر به قوای شفابخش و پایان بیماری انسان میشوند. این عمل چنان است که گویی از اعماق روان چیزی برای مواجهه با انسان و آغاز فرآیند شفابخشی سر برمیآورد. یونگ مدعی است فعالیت خود جوش الگوها و نمونههای آرمانی، جلوههایی از ارواحاند؛ خواه ذهن خودآگاه این موضوع را دریابد یا درنیابد، این جلوهها در حل تعت درونی بیمار به او کمک میکنند و موجبات یکپارچگی شخصیت او را فراهم میآورند. او معتقد است رواندرمانگران، برداشت کلیسا را نسبت به این وظیفه شفابخشی میپذیرند، زیرا تصدیق میکند که جلوههای روح به طور شگفت انگیزی تغییر میکنند و دائما میتوانند در تاریخ بشریت تکرار و تجدید شوند.
نکتهای که باید در اینجا مورد توجه قرار داد این است که یونگ نظرش را درباره ضمیر ناخودآگاه جمعی به این منظور اظهار کرد که تکرار و بازگشت علائم یکسان در خوابها، افسانهها، آثار هنری و ادیان را تبیین کند. یک فرض این است که او میخواهد دلیل تکرار دائمی بعضی از صور مثالی را در ادبیات، هنر، متون دینی شرقی و در خوابهای بیمارانش تبیین کنند. با این همه باید پذیرفت که ظاهرا به نظر میرسد او ضمیر ناخودآگاه را نه تنها به عنوان فرضی تبیینکننده، بلکه به عنوان چیزی که واقعا وجود دارد و به عنوان امری ثابت مدنظر قرار میدهد، لکن خاطرنشان میکند واقعیت ناخودآگاه را نمیتوان به گونهای ارائه کرد که با معیارهای علم یا منطق منطبق باشد.
به نظر یونگ، ضمیر ناخوداگاه جمعی که در آن الگوها یا تصاویر اولیه وجود دارد، ذخیره تجربه جمعی نوع بشر در طی اعصار متمادی است. این تصاویر اولیه قدیمیترین و فراگیرترین صور فکر» آدمی است. آنها هم احساساتاند و هم افکار. بواقع آنها زندگی مستقل خودشان را دارند.» آنها میتوانند بیحد و حصر بسط یابند و تجزیه شوند.» و الگو و عین ثابت ناظر به تصور خدا به مشابهت میان نفس و خدا اشاره دارد. همان طور که چشم با خورشید مطابقت دارد، نفس با خدا نیز مطابقت دارد که این مطلب دلیل عمده این مدعاست که به لحاظ روانشناختی قابل تصور نیست که خدا صرفا مطلقا دیگر باشد. برای این که مطلقا دیگر» هرگز نمیتواند یکی از عمیقترین و دقیقترین روابط نفس- یعنی دقیقا همان چیزی که خدا است - باشد.» انسانی که نمیتواند دریابد دین راز بزرگی است که ریشه در روان آدمی دارد و صرفا صورت خارجی ایمان نیست، نمیداند دین چیست؟ این به معنای به مقام خدایی رساندن یا بت ساختن از نفس نیست، بلکه صرفا تصدیق این است که نفس کارکرد دینی دارد و میان آن و صورت بیرونی شباهت وجود دارد. بر این اساس وقتی به عنوان روانشناس میگویم خدا یک صورت مثالی است، مقصودم از آن نمونه» در روان است.»
کار تحقیق روانشناختی این است که به شباهت میان صور مثالی و ایدههای دینی اشاره کند، خواه آن ایدهها به عنوان مثال با علت نخستین در ارتباط باشند یا بصورت خدا، پوروشا، آتمن یا تائو داشته باشند، چنین تحقیقی چشم و گوش انسان را نسبت به معنای اعتقادهای دینی باز میکند و فرصت مناسبی برای فهم تصورات اولیه یا صور مثالی دیگری که تعالیم دینی باید ارائه کنند، فراهم میآورد. ادیان بر علت نخستین که از آن به خدا، آتمن و غیره تعبیر میشود، پای میفشرند، ولی روانشناسی بر صورت مثالی یا صورت اولیهای تاکید میکند که ابهام آن توسط هیچ صورت مثالی متناظر،خود=[نفس]» است که بقدری مبهم است که صور متعین زیادی میتوانند نماد آن بشوند. نماد مسیح و نماد بودا هر دو نمادهای متکامل و متمایزترین نمادهای خود» میباشند. و به همین دلیل یونگ نسبت به دین نگرش مثبت دارد، زیرا از نظر او دین صورتی از الگوهای مثالی خود»، یعنی جلوهای از روح است و نظیر روان درمانی، برای نفس مفید است. به عنوان مثال مردم به کلیسای کاتولیک دلبستگی دارند صرفا به این دلیل که در آن جا احساس خوبی دارند و دین اولیه بوضوح برای مردم اولیه مناسبتر است از هر صورتی از مسیحیت که برای آنها بیگانه است.
یونگ میان دین و اصول عقاید که وی صور مدون تجربه دینی میداند، فرق میگذارد و آنها را مظاهر حقیقت ابدی نمیداند. با این همه اصول عقاید کارکرد مهمی در جامعه دارند و به این معنا که نمادها جایگزین تجربه مستقیم میشوند که در مورد مسیحیت این کار به وسیله مقامهای کلیسا انجام میشود. با این همه روانشناس میبایست با تجربه اولیه که احکام جزیی، مناسک و اصول عقاید حاکی از آن هستند، سروکار داشته باشد. اگر او به اصول عقاید ملتزم باشد، در تفسیر فعالیت خودجوش صور مثالی ضمیر ناخودآگاه آزاد نخواهد بود. این صور مثالی را میتوان به لحاظ تجربی معادلهای اصول جزیی دینی دانست.» آنچه در مورد اصول عقاید صادق است بر ادیان نیز اطلاق میشود. همانگونه که دیدیم از نظر یونگ غیر قابل تصور است که صورت معینی بتواند ابهام صورت مثالی را برطرف کند.» او نتیجه میگیرد خدا میتواند در صور و زبانهای بسیار متجلی شود و به هیچ وجه چنین نیست که یک جلوه صادق و بقیه باطل باشند، بلکه همه جلوهها صادقاند.
ولی با ادعای یگانه بودن تجلی خدا در عیسی باید چه کرد؟ یونگ میگوید: نماد مسیح از اهمیت زیادی برخوردار است و متکاملترین نماد خود» است، اما همین امر در مورد نماد بودا هم صادق است. و تجربه صورت مثالی خود» میتواند یک نفر را به حقیقت مسیح و دیگری را به حقیقت بودا رهنمون شود. نتیجه آن که هیچ دینی نمیتواند ادعای خاتمیت یا مطلق بودن کند. صورت مثالی خود» برای برخی به صورت مسیح جلوهگر میشود و برای دیگران صورت پوروشا، آتمن، هیرانیاگاربها یا بودا به خود میگیرد. با توجه به این که صورت مثالی خود» متناظر با ایدههای دینیای است که در ارتباط با علت نخستیناند، یونگ به این ترتیب از دیدگاه روانشناختیاش نسبت به سنتهای دینی مختلف جهان به رویکردی دست مییابد که به هیچ وجه با پاسخهای سایر گوهر گرایان به تکثرگرایی دینی متفاوت نیست.
زمانی که از باور به خدا صحبت می کنیم پیش از هر چیز باید مقصود خود را از خدا و مفهوم آن روشن سازیم. نگاهی به لیست خدایان در طول تاریخ نشان می دهد که مفهوم خدا بسیار فراتر از خدایان ادیان ابراهیمی است. به بیان دیگر، گانش پسر شیوا با سری همانند فیل در هندوستان، خدایان جزایر پلینزی، خدایان محلی سریلانکایی تامیلی، خدایان آزتکها و خدایان مصر و یونان باستان نیز خدایانی محسوب می شوند که ممکن است حتی نام آن ها را نیز نشنیده باشیم.
هر چند که امروزه خدایی چون زئوس، یکی از قدرتمندترین خدایان یونان باستان به تاریخ پیوسته و حس ایمان دینی و پرستش را در کسی زنده نمی کند اما هرکدام از این خدایان، روزگاری در گوشه ای از پهنه گیتی ، پیروانی داشته اند و برای بسیاری مقدس بوده اند. تنها در دایرةالمعارف خدایان بیش از ۲۵۰۰ خدای موجود در تاریخ بشر معرفی شده است. اما به راستی منشاء باور انسان به دین و خدا چیست؟
این موضوعی است که دانشمندان و فیلسوفان بسیاری را با خود مشغول کرده است و هر یک تلاش کرده اند پاسخی برای این پرسش بیابند که باور به خدا از چه زمانی و بر چه مبنایی در فرهنگ های مختلف بشری شکل گرفته است.
از دید فروید منشا باور دینی را باید در روان رنجوری بشر جستجو کرد و از دید دورکهایم ، دین یک برساخته اجتماعی است. ریچارد داوکینز، زیست شناس تکاملی، دین را از منظر فرگشتی و بر مبنای نظریه داروین مورد بررسی قرار می دهد و در کتاب مشهور خود (توهّم خدا) می گوید: "اگر عصب شناسان یک مرکز مرتبط با باور به خدا در مغز پیدا کنند، دانشمندان داروینیستی همانند من همچنان در پی آنند که دریابند چرا انتخاب طبیعی به گزینش چنین مرکزی انجامیده است؟"
به عبارت دیگر خواهیم پرسید چرا آن دسته از نیاکان ما که به لحاظ ژنتیکی مستعد داشتن چنین مرکزی در مغز خود بوده اند باقی مانده و تولید مثل کرده اند؟
پرسش داوکینز در حقیقت این است که دین چه کارکرد و فایده ای برای انسان داشته که با گذشت حدود ۸۰ هزار سال پیش تا کنون بشر را با خود مشغول کرده است. آیا دین عامل سازگاری انسان با محیط بوده است؟
در باب اینکه دین در طول تاریخ حیات انسان فایده یا صرفه تکاملی داشته دیدگاه های مختلفی وجود دارد. برخی دین را به عنوان یک پارازیت فرهنگی می بینند که اگرچه برای میزبان انسانی خود فایده ای ندارد و چه بسا مضر هم باشد اما به مثابه انگل فرهنگی برای تکثیر و بقای خود از میزبان انسانی بهره برده است. برخی دین را عامل انسجام درون گروهی در رقابت با دیگر گروه ها می دانند و به عبارتی قائل به این نکته هستند که دین برای بقای گروه های انسانی، فایده تکاملی داشته است.
برخی بر این باورند که دین ، نه به صورت مستقیم بلکه محصول جانبی و غیرمفید از خصیصه های دیگری است که به سود سازگاری انسان با محیط بوده اند. آنها رفتار شب پره را مثال می آورند که در حرکت به سمت شعله شمع، رفتاری از خود بروز می دهد که باعث مرگ او می شود. این رفتار شب پره از دید دانشمندان ، محصول فرعی از پرواز شب پره به سمت ماه و به قصد جهت یابی بوده است.
انسان مذهبی وقت و انرژی و هزینه و حتی زندگی خود را وقف باورهایی می کند که کمترین سودی به حال او ندارد اما این رفتار از دید ریچارد داوکینز یک محصول جانبی نامطلوب یا یک انحراف از یک خصیصه دیگر است که شاید زمانی مفید بوده است. به بیان دیگر، گرایشی که در شرایط خاصی توسط نیاکان ما انتخاب شده در واقع دین نبوده است و بلکه فایده های دیگری داشته و تنها به شکلی کاملا تصادفی در قالب رفتار دینی ظاهر شده است.
بحث های بسیاری بر سر تفاوت میان بی خدایی و ندانم گرایی در جریان است. خداباوران با یک معیار و شدت مشخص درگیر ایمان به خدا نیستند و بسیاری از بی خدایان نیز در قاب اندیشه خود جایی بین بی خدایی و ندانم گرایی به سر می برند. ریچارد داوکینز در کتاب توهم خدا معیاری را معرفی می کند که به اختصار DN مشهور شده است. بر این اساس عدد ۱ بیانگر اعتقاد عمیق به خدا و خداباوری حداکثری و عدد ۷ نشان دهنده بی خدایی حداکثری است. خود داوکینز درباره اینکه کجای این معیار ایستاده می گوید جایی روی شش اما متمایل به هفت.
او می افزاید من یک ندانم گرا هستم و آگنوستیک بودن من به وجود خدا به اندازه آگنوستیک بودن من به وجود پری در انتهای باغ است. چار داروین نیز دست کم آن گونه که از روی آثار و مکاتبات به جا مانده از او می توان دریافت، بی خدا نبوده است و در نوشته ای مربوط به سال ۱۸۷۹ یعنی سه سال پیش از مرگ می نویسد من هرگز در شدیدترین نوسان های فکری ام آتئیست به معنای منکر وجود خدا نبوده ام و فکر میکنم به طور کلی و هر چه پیرتر می شوم، اغلب تعبیر آگنوستیک ، شرح درست تری از وضعیت ذهنی من به دست می دهد.
باور به خدا از دید زیگموند فروید، عصب شناس و روانکاو مشهور اتریشی یک امر توهّمی است و خدا در نظر او همان مفهوم پدر است که در ذهن انسان تعالی پیدا کرده است. مفهومی که آدمی بر اثر نیازها و ناتوانی های خود در دوران کودکی به آن پناه برده است. از دید فروید باور دینی از جمله رفتارهای روان رنجورانه انسان مانند وسواس به شمار می رود. با ظهور علم مدرن، بررسی مکانیسم عمل مغز و نقش آن در باور به خدا و ماوراء الطبیعه نیز میسر شد. به تدریج منشاء توهمات دینی و درگیری ذهنی با مذهب و خدا و ارتباط آن با اختلالات شدید سامانه لیمبیک مشخص شد و انسان دانست که ادراکات و تجربیات اسرارآمیز دینی و راز و نیاز و حس پرستش و زانو زدن در برابر قدرتی فراطبیعی از کجا ناشی می شود.
مطالعه سال ۲۰۱۶ جانستون حتی امکان ارتباط بین تجربیات عمیق مذهبی از یک سو و بیماری صرع از سوی دیگر را مورد بررسی قرار می دهد. اگر بتوان دینداری را با فعالیت های الکتریکی غیرطبیعی مغز توضیح داد و باور به خدا را با کارکرد لوب گیجگاهی، دیگر جایی برای خدا و افسانه های دینی باقی نمی ماند و دین و خدا چیزی جز میراث تکاملی زیستی و چیزی جز عملکرد طبیعی مغز نیستند. یافته های داروین در زیست شناسی و صورت بندی نظریه تکامل در کنار پیشرفت های علم به خصوص در نوروساینس و علوم اعصاب به نوعی تکمیل قطعات پازل فهم ما از جهان به شمار می روند.
درست همانگونه که کپرنیک در سال ۱۵۴۳ نشان داد زمین مرکز کائنات نیست و هیچ جایگاه ویژه ای نیز در کیهان ندارد، داروین نیز به ما نشان داد که انسان نه تنها اشرف مخلوقات نیست، بلکه حتی با برنج و ماهی و شامپانزه نیز منشا یا نیای مشترک دارد.
ضمن آنکه انتخاب طبیعی، مکانیسم پیشنهادی داروین برای تکامل زیستی، جایی برای باور به خدا و افسانه های عهد عتیق که در سِفر پیدایش و داستان آفرینش آدم و حوا و هابیل و قابیل که در کتاب های دینی آمده باقی نمی گذارد. به تعبیر زیگموند فروید ﻧﻈﺮﻪ ﺩﺍﺭﻭﻦ ﺗﻮﻫّﻢ ﺧﻮﺩﺷﻔﺘ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ و ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻭﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣ ﺭﺳﺪ ﺍﻦ تکبر انسان که ﺍﺯ ﺭﻭ ﺗﺼﻮﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻓﺮﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﻫﻤ ﺑﺶ ﻧﺒﻮﺩﻩ است.
ادامه مطلبدین و انتخاب طبیعی:
انتشار کتاب معروف آلیستر هاردی(1976)به نام زیست شناسی خدا دری تازه به روی تاملات زیست شناختی نوین درباره تکامل و دین گشود؛این کتاب اساسا به دنبال آن است که انتخاب طبیعی داروین و علم وراثت را با دین آشتی دهد.هاردی نظریه داروین را وارونه کرد. بر اساس دیدگاه سنتی تغییر رفتار تابع تغییر جسمانی است؛ولی هاردی بر آن بود کهگزینش نیرومند رفتاری تغییر جسمانی نسبتا سریعی را به دنبال دارد»وی این الگو را گزینش رفتاری»مناسبی برای تکامل انسان میداند. شیوه ی عمل این گزینش معلوم نیست،و این نقطه ضعف نظریه هاردی است. لیکن این دیدگاه گامی به پیش بود،و اینک در روانشناسی تکاملی کاملا رایج است.اگر مفهوم کارافزایی را درنظر بگیریم مشکل حل میشود،زیرا رفتار مورد نظر ممکن است فقط نتیجه کالبد و فیزیولوژی موجود باشد.جسم آدمی ممکن است اساسا برای آنچه در رفتار روی میدهد طراحی نشده باشد؛بلکه با آنچه اتفاق می افتد سازگار شده باشد.بازهم،مغز بزرگ آدمی در راهی غیراز آنچه برای آن تکامل یافته است بکارگرفته می شود. هاردی سپس تجربه دینی را هسته اصلی ایجاد انطباق و از این رو در گزینش طبیعی دخیل دانست. وی برای تحکیم شالوده زیست شناختی اش،از قول محقق دیگری نقل میکند کهدر انسان غریزه ای عمیق وجود دارد که در پس فرایند طبیعت به دنبال امری شخصی است».بعدا هاردی وفاداری سگ به صاحبش را با وابستگیه انسان به خدا قیاس کرد.بنابراین دین مخلوق طبیعت است. هاردی مجاهدت عالمانه ی خود را ادامه داد تا الاهیاتی برپایه زیست شناسی پدیدآورد. او به صراحت از چیزی سخن میگفت که امیدوار بود توجیهی علمی و زیست شناختی برای دین باشد،نه اینکه فقط کلیتی زیست شناختی باشد که با ملاک های علم معاصر جور درآید. ویبره و ریچموند(2000.1998) نیز زیست شناسی را با دین پیوند داده و از آن با اصطلاح خدازیستشناسی»یادکرده اند.چون نظر آنها بیشتر از انگیزه ای مذهبی نشات میگیرد و چندان ارتباطی با روانشناسی تجربی ندارد،
دین و مبنای طبیعی شناخت:
چندین محقق دیگر نیز نظریه هایی در باب دین ابراز داشته اند که تا حدودی به زیست شناسی و تکامل مربوط میشود. یکی از متفکران موثر در این حوزه پاسکال بویر (1994)است،مردم شناسی معروف،که کتابی نوشت به نام سرشت طبیعی اندیشه های دینی. این کتاب نظریه ای شناختی درباره دین بر مبنای فرایندهای شناختی عام »است. از انتخاب طبیعی سخن می رود،اما به هر روی مبنای زیست شناختی این اندیشه ها هرگز تشریح نمیشود. بازهم به این رای تکاملی معهود اشاره می شود که اندیشه های دینی به بقای آدمی کمک میکنند؛لیکن همین نکته هم مبهم می ماند. اساسا تفکر (شناخت)ما از راه های مختلفی که مقوم اندیشه های مذهبی است محدود و مقید میشود.یکی از قیود این است که تجربه ی گذشته تفکر فعلی ما را جهت میدهد و متوجه هدف خاصی میکند.زیست شناسی در سایه می ماند و هرگز آشکارا از آن سخن نمی رود.
زیست شناسی اجتماعی و دین
زیست شناس مبرز ای.اُ.ویلسون از دانشگاه هاروارد به پدر زیست شناسی اجتماعی»معروف شده،که رشته ای بحث انگیز است. او زیست شناسی اجتماعی را بررسی نظام مند مبنای زیست شناختی همه شکل های رفتار اجتماعی ،در همه انواع اندامگان ها ،از جمله انسان؛دانسته است(ویلسون 1978). از نظر او ،دینیکی از شکل های عام رفتار اجتماعی»است . ویلسون سپس دین را در ایجاد دگرگونی تکاملی و اعطای برتری ژنتیک دخیل میبیند. این کار از طریق اعمال قدرت به دست رهبران مذهبی صورت میگیرد که کسانی را که در قبال مقامات هم رنگی و وفاداری نشان می دهند،و نیز کسانی را که غیرت دینی و فره بیشتری ابراز میکنند،برمیگزینند و پاداش می دهند. تا آنجا که ایمان به منظور یادگیری و انگیزش مستمه رفتار های دینی است،بسامد ژن هایی که چنین تمایلاتی را تقویت می کنند می باید در جمعیت افزایش یابد. برعکس،بسامد ژن هایی که گرایش های خلاف این را تقویت می کنند باید کاهش یابد. آنچه آمد تلمیحا به این معنی است که رهبران مذهبی و اعمال مذهبی ناهمرنگی را طرد می کنند،و بقا و تولیدمثل کسانی را افزایش میدهند که پاسخ های دینی معتبر ابراز میدارند. این تمایلات به ویژه در آن دسته از گروه های مذهبی دیده می شود که خود را از پیکره اصلی جامعه جدا میکنند و به ازدواج های درون گروهی تن میدهند. چنین گروه هایی عبارتند از اَمیش ها،هتریت ها،یهودیان حسیدی،مورمون ها،شیکرها،دوکبورها،و عده ای دیگر از فرقه های مذهبی(استارک 1985،ویلسون 1970) ویلسون دیدگاه خودرا گسترش داده است تا انواع جلوه های مذهبی را اعم از اسطوره ،آیین و جادو در بر بگیرد او به دنبال امتیاز زیستی ای بوده است که دین و اجزای آن به مومنان اعطا میکنند،با این تلویح که تلقین عقیده مذهبی با قواعد یادگیری در ارتباط است که تکامل یافته و بنابراین مبتنی بر وراثت اند.
طبق خبرگزاری googel news :
بر اساس تحقیقات جدید منتشر شده در مجله روابط اجتماعی و شخصی ، انسجام در نزدیکی یا دوری از خدا با افزایش بهزیستی روانشناختی همراه است . این یافته ها شواهدی را نشان می دهد که میزان نزدیکی فرد با خدایی با پیامدهای مهم روانشناختی مرتبط است.
"برخی از تحقیقات قبلی من در مورد دین و رفاه بود. اغلب اوقات، من قرب به خداوند برگزار اهمیت منحصر به فرد برای افراد رفاه همزمان، گفت: "نویسنده مطالعه جولیان کالور ( @ JCulver89 )، نامزد دکترا در دانشگاه رایس است.
"من از عدم تحقیقات طولی در مورد دلبستگی یا قرب به خدا و رفاه تعجب کردم. بنابراین ، من کنجکاو شدم که چگونه این رابطه از نظر طولی متوقف می شود و آیا هنگام بررسی مقطعی همان قدرت پیش بینی را دارد؟ "
برای مطالعه ، کالور داده های حاصل از مطالعه ملی مطالعه جوانان و دین را مورد بررسی قرار داد ، یک بررسی طولی از 3،290 فرد انگلیسی و اسپانیایی زبان. او بر زیرمجموعه ای از 1333 فرد معتقد به خدا متمرکز شد که از پروتستان ها ، کاتولیک ها یا مقدسین روزهای آخر هستند.
در طی سه زمان زمانی از شرکت کنندگان پرسیده شد "آیا به خدا ایمان دارید یا نه ، یا مطمئن نیستید؟" و "بیشتر وقتها چقدر با خدا فاصله دارید یا نزدیک هستید؟"
کسانی که گزارش کردند با گذشت زمان کمتر به خدا نزدیک می شوند ، در مقایسه با کسانی که به طور مداوم به خدا نزدیک می شوند ، کاهش اهداف زندگی گزارش شده از خود ، تسلط شخصی و رضایت از زندگی را نیز تجربه می کنند. با کمال تعجب ، کالورول همچنین دریافت که دوری مداوم از خدا پیش بینی کننده سطح مطلوبی از هدف و رضایت از زندگی است.
به عبارت دیگر ، نزدیک بودن مداوم به خدا یا دوردست بودن مداوم با نتایج روانشناختی بهتری نسبت به نزدیکتر شدن به خدا یا دورتر شدن با گذشت زمان همراه بود.
"برای من ، آنچه در مورد این مطالعه جالب است این است که رابطه بین انسجام در قرب با خدا و رفاه برخی از آنچه را که ما در مورد روابط اجتماعی به طور کلی می دانیم منعکس می کند. این که افرادی که ناسازگار با خدا نزدیک هستند از همسالان خود که به طور مداوم نزدیک یا دور هستند ، وضع بدتری دارند ، برای هر کسی که رابطه ای را تجربه کرده است که مشخصه آن عدم تعادل در دادن و گرفتن است ، قابل درک است . یافته های مطالعه حاضر بر این عقیده استوار است که رابطه شخص با خدا می تواند عملکردی مشابه روابط اجتماعی آنها داشته باشد. "
این مطالعه عواملی مانند سن ، جنس ، تحصیلات ، درآمد شخصی و سایر متغیرها را کنترل کرد. اما مانند همه تحقیقات ، این مطالعه برخی از هشدارها را نیز شامل می شود.
"داده های NSYR از عدم تنوع نژادی و مذهبی رنج می برد (یعنی بیشتر پاسخ دهندگان سفید پوست هستند و پروتستان یا کاتولیک معرفی می کنند). بنابراین جالب است که بررسی کنیم انسجام در قرابت با خدا در بین غیر سفیدپوستان وابسته به یک مذهب اقلیت چگونه است و آیا رفاه را از طریق روش های مشابه با پروتستان های سفیدپوست و کاتولیک ها پیش بینی می کند یا خیر. "
مطالعه ،" چگونه انسجام در نزدیکی به خدا منابع روانی و رضایت از زندگی را پیش بینی می کند: یافته های مطالعه ملی ملی جوانان و دین "،در 17 سپتامبر سال 2020 منتشر شد.
تهران – ایرنا - روانشناسی دین یکی از شاخه های علم روانشناسی وادیان با موضوع بررسی تأثیرات روانی دین در زندگی انسان است. روانشناسان دین افرادی هستند که تخصص های دیگر خود در زمینه های علوم انسانی را با دین یا نحوه ی وابستگی مردم به ایمان پیوند می زنند.
به گزارش گروه اندیشه خبرگزاری ایرنا، بنابر تعریفی عام هدف روانشناسی، شناختن مردم است و روانشناسان می کوشند با بررسی انگیزش ، شناخت و رفتار انسانی به این هدف دست یابند. در تقسیم بندی انجمن روانشناسی آمریکا از مجموع50 شاخه ی تخصصی در این علم که شامل تخصص های مختلفی مانند روانشناسی بالینی و اجتماعی و بسیاری انواع دیگر است، شاخه سی و ششم این تخصص ها مربوط به روانشناسی دین است که به بررسی انگیزه های مذهبی ، شناخت مذهبی و رفتار مذهبی و نقش دین در مراحل مختلف زندگی انسان می پردازد. بر اساس تحقیقات این گروه می توان اظهار داشت که تقریباً تمام جنبه های زندگی به نوعی با دین و معانی دین ارتباط دارند. بنابراین دین جنبه ای کارکردی دارد و بایستی دید که ایمان شخص از چه راه هایی بر جهان او تأثیر می گذارد.
هر چند دین بیانگر و پاسخگوی نیازهای فردی ، اجتماعی و فرهنگی است اما تحلیل روانشناختی از دین جدای از بررسی دین در حوزه ی فرهنگ و جامعه صورت می گیرد. بعلاوه یک روانشناس حوزه ی دین با اصول و مبانی ادیان کاری ندارد و وارد مجادلات مربوط به عقل و ایمان و دعواهای کلامی یا اختلافات میان علم و دین نمی شود و نیز نصوص دینی را مورد بررسی قرار نمی دهد بلکه رویکردی عمدتاً علمی - تجربی دارد که به بررسی جوانب انسانی دین می پردازد و نه خود آن. در اینجا مقصود از رویکرد تجربی در روانشناسی دین این است که با نگرش عینی و بی طرفانه به سراغ دین برویم و فارغ از این که خود دیندار باشیم یا خیر، درباره ی دین و موارد روانشناختی آن از طریق مشاهده و آزمایش یا بررسی های میدانی و آماری دست به واکاوی و پژوهش بزنیم. شاید بتوانیم تاریخ انتشار کتاب 'انواع تجربه دینی' ویلیام جیمز (1902) را سرآغاز روانشناسی تجربی دین بدانیم.
مفهوم روانشناسی دین آن گونه که امروز از آن برداشت می شود از حدود قرن نوزدهم اروپا و با پیدایش رشته ی ادیان تطبیقی به صورت مستقل مورد توجه قرار گرفت. البته دو رشته ی نوظهور دیگر در حوزه ی پزشکی در آن زمان نیز در رشد و اهمیت شاخه ی روانشناسی دین مؤثر واقع شدند. آن دو رشته عبارت بودند از روانشناسی اعماق ( Depth Psychology) که از دیدگاهی غربی به عنوان نخستین روش پژوهش نظام مند در باب ضمیر ناخودآگاه برای درمان بیماری های روانی بکار گرفته شد و دیگری فیزیولوژی روانشناختی ( Psychophysiology ) که از فیزیولوزی به عنوان کوششی برای جانشین سازی دستگاه و تکیه گاه فلسفی مربوط به نظریه ی ادراک ، با سنجش و آزمایشگری عینی ، انشعاب یافت. البته بر کسی پوشیده نیست مطالعه در باب ابعاد مختلف روح و اهمیتش در تعادل شخصیت انسان و نیز بکار گیری روش های دینی برای درمان نابسامانیهای روحی از قرن ها قبل در مباحث فلسفی ادیان مختلف در شرق و غرب عالم مطرح شده بودند. به عنوان مثال اندیشمندان و فلاسفه ی مسلمان از جمله ملاصدرا درباره ی 'علم النفس' یا همان شناخت روان نظریه ها و نکات بدیعی را ارائه نموده اند. ایشان رابطه ی نفس با بدن را شبیه به رابطه ی هر شکل فیزیکی عادی با ماده آن قلمداد نمی کردند و معتقد بودند ادغام همه ی شکل های فیزیکی با ماده ی خود به صورت ترکیب دو عنصر مجزا از هم نیست بلکه این عناصر کاملا در یکدیگرذوب می شوند و در هم می آمیزند تا اتحاد کاملی تشکیل دهند.
نفس، در تضاد با اشکال مادی خالص، به واسطه بعضی شکل ها یا قوّه های پست تر، در ماده ی خود تأثیر می گذارد و آن را هدایت می کند. ملاصدرا در این باب می گوید : ' نفس کمال جسم مادی است'.
از نخستین افرادی که اثری مستقل تحت عنوان 'روانشناسی دین' منتشر کرد استارباک (99م) بود . نظریات او در این کتاب اگر چه بر پایه ی تحقیق از طریق پرسشنامه های متعدد و تحلیل و تفسیر آنها تهیه شده بود و با مخالفت برخی محافل دینی مسیحی مواجه شده بود اما در هر حال او در این اثر اعلام کرده بود که 'دین یک راز است و علم هرگز همه ی ابعاد آن را نخواهد شناخت'.
همین رهیافت را ویلیام جیمز که پیشتر نیز به اثر مشهور و تأثیر گذار او ' تنوع تجربه ی دینی' اشاره شد در سخنرانی های گیفورد که بالاترین گردهمایی فکری دانشمندان در غرب است اذعان داشت که ' دین ، عمیق ترین و خردمندانه ترین چیز در حیات انسان است .' رهیافت جیمز بیشتر بالینی و کمتر تجربی بود.
در ادامه ی گسترش پژوهش ها و تحلیل هایی که در خصوص روانشناسی دین مطرح شدند افرادی مانند زیگموند فروید (56- 1932م) که رهیافتی کاملاً خصمانه و مغایر با رویکردی که وجه ربّانی دین و تأثیرات آن بر روح و روان آدمی دارد ، ظهور کردند. نظریات فروید در باب دین که برای دوره ای از
که از شهرت برخوردار شده بود با ظهور برخی شاگردانش مانند کارل گوستاو یونگ (87- 1961م) که از مکتب او جدا شدند و روش روانشناختی مستقلی را پیش گرفتند مورد نقد و چالش فراوان واقع گشت و در بسیاری از موارد مردود اعلام شدند . هر چند شایان توجه است که تعلّق خاطر یونگ به دین ، اسطوره و سنن باطنی و نمادین نبود که او را از فروید جدا کرد بلکه ارزیابی مثبتش از دین به عنوان نمایانگر ابعاد روح به نحوی ژرف تر و جامع تر از استادش بود. در بین اندیشمندان مسلمان و حتی برخی ون دیگر ادیان ، آراء یونگ نیز به دلیل تعت با اهداف و آرمان های دین مورد تأیید واقع نشده است.
در ادامه ی مطالعات روانشناسی دین یکی از مباحثی که مورد توجه واقع شد در خصوص تکامل تصویر خدا در ذهن آدمی بود. لذا روانشناسانی مانند ژان پیاژه ( 86-1980 م) پژوهش های مهمّی را در باب دین در نظر کودکان انجام دادند . البته آغاز گر این پژوهش ها در غرب هانری کلاویه و در حدود سال 1931 میلادی بود.
یکی از پژوهش های جدّی و گسترده ای که در این موضوع انجام شد در حدود دهه ی 1970 میلادی و توسط الکایند بود که رشد آرای مذهبی در کودکان را متناظر با مراحل شناختی ایشان نشان داد. الکایند در سه بررسی جداگانه یک سلسله سؤالات را به ترتیب در اختیار کودکان یهودی ، کاتولیک و پروتستان قرار داد تا دریابد که آنها از هویّت و آرای مذهبی چه درکی دارند. مثلاً او در یک بررسی سؤالاتی از قبیل: 'تو مسیحی هستی؟' ، 'چرا؟' و یا سؤالاتی از قبیل 'دعا چیست؟' و ' دعاها به کجا می روند؟' را از کودکان پرسید.
الکایند و همکارانش دریافتند که در هر سه گروه میان پاسخ های کودکان شباهت های شناختی زیادی وجود دارد که وابسته به سنّ آنهاست و رشد آرای مذهبی تا حدّی متناظر با مراحل شناختی کودکان است . مراحل رشد شناختی که پیشتر پیاژه ( روانشناس سوئیسی ) آن را مطرح کرده بود . به این معنی که کودکان هر چه بزرگتر می شوند قادر به تفکر مذهبی انتزاعی تری هستند .
به عنوان مثال فروید تصویر خدا را در چهره ی پدر می دید و آن را نوعی فرافکنی پدر واقعی شخص به منظور رفع عقده ی ادیپ محسوب می کرد. البته رویکرد فروید کاملاً مخالف با رویکردی بود که مردم مذهبی اتخاذ می کنند. یونگ نیز اگر چه ' کهن الگوها' را در میزان ابعاد مفاهیمی که از خدا وجود دارند ، سهیم می دانست اما به هر حال او نیز به پیوند استوار بین نحوه ی تلقی کودکان از پدر واقعی شان و تصور آنان از خدا اذعان داشت.
از دید بسیاری از روانشناسان و تحلیل گران رفتاری، رفتارهای پدر و مادر تأثیر بسزایی در تلقی کودکان و نوجوانان از خدا دارد. به عنوان مثال نتایج یکی از پژوهش ها در این زمینه نشان می داد که افراد مایلند خدا را به صورت عشق مادری درک کنند و نه به صورت اقتدار پدری.
فنون فرزند داری تا حد زیادی با دین پیوند خورده است ' نان سی. زد ' معتقد بود که برخی از پدر و مادرها تصویر خدای عذاب دهنده را بکار می گیرند تا رفتار فرزندان خود را مهار کنند. در واقع پدر و مادرهای فاقد قدرت به نوعی ' ائتلاف با خدا' روی می آورند تا در فرمان بردار کردن فرزندان موفق شوند؛ که این امر پیامدهای منفی ای را در پی دارد و باعث می شود که کودکان به خاطر مشکلات همواره خود را سرزنش کنند و احساس کنند که باید فرمان بردار باشند.
دین نقش های درونی و ظریف تری را نیز در پرورش فرزند و به طور کلی پرورش روح و روان انسان ایفا می کند.
اما در هر حال روانشناسی دین که هدفش از دیگاه اسلامی بررسی مراتب اولیه ی رشد انسان و همسو شدن روح و ذهن او با مفاهیم دینی می باشد تا اکنون بسیار کم مورد توجه قرار گرفته است. حتی متأسفانه در این باب پژوهشی همه جانبه و مستقل از منظر قرآن و احادیث نبوی و تربیت دینی اسلامی که همسو با سیره ی نبوی باشد و آراء فلاسفه و اندیشمندان مسلمان را با تحلیلی روان شناسانه در برگیرد ، صورت نگرفته است.
در مجموع شاخه ی روانشناسی دین یکی از شاخه های علم روانشناسی و ادیان است که در کشور ما به دلیل عدم اختصاص رشته ای مستقل در تحقیقات دانشگاهی ، کم تر شناخته شده و به شکلی درخور مورد توجه واقع نشده است .
لو سمینویچ ویگوتسکی (۱۷ نوامبر۱۸۹۶–۱۱ ژوئن۱۹۳۴) روانشناس مارکسیست روس بود. کار او در زمینهٔ زبان و توسعهٔ زبانی، بر پایهٔ این فرض است که فرایند کسب دانش، محصول توسعهٔ اجتماعی است. او در طول حیات خود، در زمینههای مختلف علمی، همچون زبانشناسی، تحلیل روانشناسانهٔ هنر و افسانهها، روانشناسی کودک، و مشکلات کودکان ناشنوا و عقبافتاده کار کرده است. لو در اُرشا، بلاروس، به دنیا آمد. او در شهر گومل رشد یافت جایی که وی هر دو آموزش عمومی و تخصصی را کسب کرد. او تحت تاثیر پسرعموی خود، داوید ویگودسکی، قرار داشت. ویگوتسکی سرانجام از طریق یک قرعه کشی سهمیه ورود به دانشگاه دولتی مسکو را بدست آورد. در آنجا او به مطالعه حقوق پرداخت ولی عطش وی برای آموختن او را به سمت ثبت نام در دانشگاه غیردولتی مردم شانویاسکی سوق داد. پس از فارغالتحصیلی در سال ۱۹۱۷ وی برای تدریس به دانشگاه گومل بازگشت. در ۶ ژانویه سال ۱۹۲۴ ویگوتسکی بررسی روش تحقیق Reflexologic و روانی دومین کنگره روانشناسان روسی در لنینگراد تحویل گرفت. پیرو دعوت رئیس جدید مؤسسه روانشناختی مسکو ک. ن. کُرنیلُف، ویگوتسکی همراه همسرش رُزا سْمِخُوا به مسکو نقل مکان کردند. تا تولد اولین دخترش گیتا، آنها در زیر زمین مؤسسه روانشناسی تجربی که با بایگانی بخش فلسفه مؤسسه احاطه شده بود، زندگی میکردند. ویگوتسکی پایاننامه خود را در خصوص روانشناسی هنر در سال ۱۹۲۵ تکمیل کرد. او کار خود را مؤسسه روانشناختی به عنوان دانشمند رده دو آغاز کرد و در موسسههای تحقیقاتی و آموزشی و بالینی دیگر در مسکو و لنینگراد ادامه داد. او در سال ۱۹۳۴ در سن ۳۷ سالگی بر اثر بیماری سل در مسکو درگذشت.
آثار:
فکر و زبان (۱۹۳۷)
منتخب مطالعات روانشناسی (۱۹۵۶)
توسعهٔ فراگرد عالی روانی (۱۹۶۰)
آثاری که در حیطه روانشناسی مرضی عرضه گردید بیشترین کمک را در فرانسه به روانشناسی دین کرد.ارتباط بیماری روانی با دینداری مهمترین موضوع روانشناسی مرضی در باب روانشناسی دین بود.
انواع گوناگونروان آشفتگیهای دینی»وجود دارد که نشان دهنده ویژگیهای عجیب و غریب اختلالل های روانی از ناحیه دین هستند.
اما افراد مهم:
1)ژان مارتین شارکو(93.25)
2)پیر ژانه(1947.59)
3)تئودور فلورنو(1920.54)
4)ژرژ برژه
5)ژان پیاژه(1980.96)
در آلمان این رشته مورد بحث فیلسوفان و عالمان الهیات بود.مثلا شلایر ماخر برایش روانشناسی در مقایسه با الهیات امری درجه ذو بود.با شروع قرن بیست و نرجمه آثار مکتب کلارک روانشناسی دین در آلمان رشد جدی ای پیدا کرد.
1)ویلهلم وونت(1920.32)
2)فروید(1939.56)
5،4)یونگ و آدلر
6)اریکسون
1.اعتماد یا عدم اعتماد(از تولد تا یک سالگی)
2.خودمختاری یا شرم و تردید(از 1 تا 3 سالگی)
3.ابتکار یا احساس گناه(از 3 سالگی تا 6 سالگی)
4.شایستگی یا خودکم بینی(از 6 تا 11 سالگی)
5.احساس هویت یا سردرگمی(نوجوانی)(از 11تا سالگی)
6.صمیمیت یا انزوا(آغاز بزرگسالی)(بعداز یا 19 سالگی)
7.باروری یا رکود(میانسالی)(پیش از 60تا65سالگی)
8.کمال یا نومیدی(پیری)(پس از 65 سالگی)
7)ویکتور فرانکل
سنت توصیفی آلمان
مطالعات توصیفی آلمان در خارج از محافل آلمانی زبان
1)فرانسیس گالتون(1924.44)
2)استنلی هال(1924.44)
3)ادوین استارباک
4)جیمز لوبا(1946.68)
5)جورج کو
6)ویلیام جیمز(1910.42)
7)جیمز پرات
درباره این سایت